سال 1340
هندوانه قرمز جلوی شان است. دختر خانواده برای دختر همسایه تعریف می كند: آره
زری جون، داداش فرمونم وقتی شنید این پسر لاغرمردنی به من متلك گفته همچین
زدش كه به سوسك
پدر خانواده با عصبانیت وارد اتاق می شود و پس از آنكه كمی جَنَم رو كرد و
چهار تا كاسه كوزه را زد شكست، فریاد می زند: دخترهء چشم سفید حالا واسهء من
دانشگاه قبول میشه... چشمم روشن... مردم از فردا نمی گویند آقا رضا غیرتِ تو
شكر؟ هیچی دیگه ولش كن فردا می خواهد شلوار مدل برمودایی و مانتوی بدن نما
بپوشد و نوبل صلح هم بگیره... زن اگر اجنبی ها بهش نوبل صلح بدهند مردم چی می
گویند؟
مادر خانواده با لحن التماس آمیز می گوید: مرد، حالا چرا شلوغش می كنی؟ نوبل
و برمودا چیه؟ دخترمون فقط دانشگاه قبول شده، همین... این قدر سخت نگیر...
بالاخره با اصرارهای مادر، پدر قبول می كند دخترش به دانشگاه برود. وقتی پدر
قانع شده سیگارش را روشن می كند و مادر می گوید: مرد، خدا سایهء تو را از سر
ما كم نكند!
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
تابلو روان
![Image Hosted by Free Picture Hosting at www.iranxm.com](http://1.pend.uphero.com/images/d63484abb477.gif)
آمار سایت
کدهای اختصاصی